30 Nisan 2013 Salı


صبح منتظریم که سرویس مهد بیاد 
اومدن امون به این کشور باعث شد که برای اولین بار به مهد بری . مهد رو دوست نداشتی بخصوص ماههای اول  که اصلا دوست نداشتی ما بهت حق می دادیم چون از این همه تغییری که برات اتفاق افتاده بود اصلا خوشحال نبودی دور شدن از تنها دوستان عزیزت مهدی و مهدیس که گهگاه یادشون می افتادی و به نحو سوزناکی گریه می کردی حرف زدن اطرافیانت به زبونی که تا حد زیادی نمی فهمیدی جدا شدن از خانه قدیمی و پدربزرگ و مادربزرگ و دیگرانی که تو رو دوست دارن و تو دوستشون داشتی ... خب روزهای سختی بود برای ما هم سخت بود بخصوص وضعیت تو برای ما بیشترین نگرانی رو به همراه داشت می دونستیم که به مرور زمان ترکی یاد می گیری حتی بهتر از ما و خیلی خوب صحبت می کنی. بعد از اینکه از مهد به خونه می اومدی خسته نشون می دادی و پشت سر هم حرف می زدی این نشون می داد که تمام روز توی مهد حرف نزده بودی یکی دو ماه اول تقریبا هر روز صبح گریه کردی لاغر شده بودی شاید یکی از دلایلش این بود که هنوز به غذاهای مهد عادت نکرده بودی اما بعدتر خیلی بهتر شد.من مدام به رضا و خودم می گفتم نگران نباش این هم بخشی از زندگی است همیشه همه چیز به میل ما نیست و بهار به موقعیت جدید عادت خواهد کرد. 
 این روزها صبحها راس هشت و نیم خودت بیدار می شی و سرحال برای رفتن به مهد اماده می شی خیلی خوب ترکی حرف می زنی خیلی خیلی بهتر از ما. رقصها و شعرهای خوشگلی یاد گرفتی که عصرها برای ما اجرا می کنی عزیزم می دانم که روزهای سختی رو گذراندی اما خوشحالم که قوی بودی و تونستی تحمل کنی      

Hiç yorum yok:

Yorum Gönder